1396/3/14

ساخت وبلاگ
افسردگی بد چیزیه، اعتماد به نفسم خیلی پایینه،خونمون نزدیک یه بازارچه هست که پر از مغازه و رفت و امده، واسه اینکه از اونجا رد نشم میرم مسیرو دورتر میکنم کوچه پس کوچه هارو میرم ک شلوغی نبینم..وقتی میخوام برم مغازه مثلا سیگار بخرم کافیه مغازه یکم شلوغ باشه من پشیمون میشم و میگردم ی مغازه خلوت پیدا کنم، از ارتباط چشمی با خانوما فراری ام، اخرین باری که یادمه بدون داشتن این مشکلات راحت تو شهر و شلوغی میگشتم و بازار میرفتم برمیگرده به سال ۹۶ و ۹۷ که سرباز بودم تو کردستان، نمیدونم محیط سنندج جوری بود ک راحت و بهم میساخت یا اون زمان افسردگی نداشتم.امسال میرم تو ۲۸ سالگی، خودمم باورم نمیشه، خیلی حرف هست ۲۸سال زندگی کنی بعد تعداد دوستات تو ۲۸سالگی به تعداد انگشتای یه دست هم نشه 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 9:14

از ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ تا ۱۳ فروردین ۱۴۰۳ تعطیل بودیم سرکار نرفتم.تقریبا از برج شیش سال قبل یعنی ۱۴۰۲ تا الان تو این شرکت جدیده دارم کار میکنم، همه چی خوب بود عالی بود، مخصوصا شیف های عصر که کلا دو نفر بودیم راحت فیلم میدیدم سرکار، ازادی داشتم و در کنارش کارمو به نحو احسنت انجام میدادم، خیلی از بچه های قسمت ما دوست ندارن شیف عصر وایسن و ازش متنفرن ولی برعکس من عاسق شیفت عصر بودم چون خلوت بود، شیفت عصر یعنی ساعت کاری از یه ربع به سه طهر تا یازده و نیم شب، یک ماه هرشب شیفت عصر بودم عالی بود، شبا تا دیروقت بیدار بودم و روزا تا لنگ ظهر خواب، در کنار همه اینا چون کارمم تقریبا خوب بود و به کار های فنی و سرویس و تعمیر دستگاها اشنایی داشتم سرپرستمون اومد بهم پیشنهاد داد اگه راضی باشم بفرسته منو بخش ماشین سازی، قسمت ماشین سازی یه سری مهندس هستن که دستگاه و ماشین الات صنعتی رو تولید میکنن، هر چیزی که فکرشو کنی تولید کردن، اونجا با دستکاه سی ان سی و تراشکاری و فرز کاری و نقشه خوانی و کلی کار فنی دیگه اشنا میشدم و اگه یادشون میگرفتم که دیگه جدا ازینکه حقوق بالاتر میرفت یه نیروی همه فن حریف میشدم و همه جا منو رو هوا میخواستن و استخدام میکردن، با فکر به این چیزا منم پیشنهاد سرپرستمو قبول کردم و سرپرستم به قسمت ماشین سازی منو معرفی کرد که نیروی باهوشی هستمو بدردشون میخورن، مدیر اون قسمت که یکی از سهام دارای کارخونه هم هست اونجا ازم یه مصاحبه گرفت و گفت از اول ماه دیگه انتقالت میدیم اینجا، خلاصه که از اول برج ۱۱ منو فرستادن بخش ماشین سازی..پشیمونم از اینکه اومدم اینجا، ۱۱۰کیلو وزنمه، از زمانی که کارخونه قبلی کار میکردم یه کمر درد سراغم اومده که با سرپا ایستادن زیاد و بلند کردن اجسام سنگین دردش برو 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 2:23

چند روز از اخرین پستم گذشت، قرار بود همون روزی ک پست گذاشتم فرداش برم با مهندس یعنی همون مدیر قسمتمون صحبت کنم، اما بازم جا زدم نرفتم، بجاش شبا قبل خواب‌ کلی خودمو سرزنش میکردم که چرا نمیرم بگم☹️اخرشم که گفتم ولی انگار نگفتم 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 2:23

قبلا تنها بودم و دوستی نداشتم و مجبور بودم تنهایی برم بیرون قدم بزنم و همش دلم میخواست کاش یکی بود پیشم باهام هم صحبت میشد، البته نه اینه هیچ دوستی نداشته باشم خب اون زمان شرایط جوری بود که در دسترس نبودن، یکیشون سربازی بود یکی دیگه یه شهر دیگه سرکار و.. همینا باعث میشد که خودم تنها بزنم از خونه بیرون، الان فوقالعاده افسرده شدم واقعا با تنهایی بیشتر حال میکنم، پاتوقی که بیش از هفت سال شبا اونجا پناه میبردم و قدم میزدم یا مینشستم سیگار میکشیدم یه پیاده رو طولانی و تاریک بود که معمولا کسی از اونجا رد نمیشد بهترین مکان واسم بود، متاسفانه دیگه تاریکی و خلوتی قدیم رو نداره از وقتی که چراغ برق به پیاده رو اضاف کردن و صندلی های جدید نصب کردن شلوغتر شده خانواده ها میان پیاده روی، دختر پسرا زیاد میان و.. چندین سال عادت کرده بودم به اون تاریکی و سکوتش الان اصلا نمیتونم اونجا برم 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 16:05

ساعت شیش صبح، کلا نخوابیدم بیدار بودم، خوابم نمیبرد هیچ سرگرمی هم نداشتم فقط تو اینترنت ول میگشتم☹️وضعیت فکری و روحی الانم اینجوریه که احساس میکنیم یچیزی تو زندگیم کم دارم یا انگار یچیزی رو گُم کردم یا حتی اصلا نمیتونم وصفش کنم چه حالتی ام، نمیدونم انگار یه اتفاقی قراره برام بیوفته یا اتفاقی افتاده..حالا جدا از اینا الان دارم فکر میکنم چرا هیچوقت دوست دختر نداشتم و علاقه ای هم به داشتن دوست دختر یا بقول امروزی ها پارتنر نداشتم☹️ یکی از دوستام که همیشه دورش پر از دختر هست همش بهم پیشنهاد میده که یه قرار با دختر واسم بچینه اما دقیقه تو همون لحظه ای که همچین پیشنهاداتی میده تو بی میل ترین و بی اشتیاق ترین حس به این اتفاق ام و میگم نه علاقه ای ندارم 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:49

نشستم یجای تاریکو خلوت دارم سیگار دود میکنم..با ۲۶سال سن حس یه ادم ۱۰۰ساله رو دارم، خیلی احساس غریبی میکنم تو خونه،خانواده،شهرم، کشورم.. دوست دارم یه غریبه بیاد بشینه پیشم باهم دردو دل کنیم ولی حتی نمیدونم دردم چیه، سردرگمی بدیه، اخرش میخواد چی بشه؟اگه ۵۰سالم بشه به کجا رسیدم و دارم چطور زندگی میکنم؟ حتی نمیدونم واسه چی دارم مینویسمامیدوارم وقتی برمیگردم این پست رو میبینم زندگی متحول شده باشه 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 21:37

دو هفته ای شده که رفتم یجای جدید سرکار..کارش راحته و اکثرا نشستنی هست و پا یه دستگاه مشغول منتاژ و.. هستیم ولی مطمعن نیستم همون بخش که هستم موندگار باشم یا نه یا حتی اصن من خودم اینجا موندگار بشم یا نه، تو این دو هفته تقریبا یه روز در میون مارو اضاف کار اجباری نگه داشتن، صبح ها ساعت پنج و نیم از خواب بیدار میشدم و تا خودمو اماده کنم و.. ساعت شیشو ده دقیقه صبح سر خیابون می ایستادم که سرویس بیاد دنبالم سوار میشدم و تقریبا ساعت یه ربع به هفت میرسیدم سرکار، مستقیم میرفتیم تو سالن غذاخوری اونجا بهمون صبحانه میدادن خداییس صبحانه دادن یه نعته بزرگه یه روز آش میدن یه روز پنیر و خیار یه روز عدسی و خلاصه هروز یه چیزی میدن، فقط بدیه این شرکت اینه که ناهار نمیدن و البته واسه منم خوب شده چون بیشتر اضاف وزن و چاقیم بخاطر همین غذاهایی بود که تو شرکت قبلی میخوردم هم خیلی چرب بود هم من خیلی پر خوری میکردم، الان دیگه یدونه لقمه ساندویچ میکنم میبرم همونو به عنوان ناهار میخورم بهتره، تا هفت و ربع صبح موقع صبحونه هست یعنی تقریبا نیم ساعت تایم صبحونه داریم، بعدش تا ساعت ۱۲ ظهر سرکار هستیم و بعد به مدت یک ساعت میریم استراحت و ناهار، ساعت ۱ظهر دوباره کارو شروع میکنیم، ساعت سه ظهر که میشه واسمون چایی میارن و حدودا یه ربع تایم چایی خوردن و استراحت هست، تا ساعت پنج غروب کار میکنیم و بیشتر روزا هم اجباری اضافه کار نگرمون میدارن تا ساعت هفت و نیم، تا برسم خونه بخاطر ترافیک و.. حدودا شده ساعت هشت و نیم و تا برم یه دوش بگیرم و بیام یه شام بخورم شده ساعت نه و نیم شب و مجبورم زود بخوابم که فردا بتونم پنج و نیم بیدار شم.. سه هفته به همین روال دارم میگذرونیم، امروز اربعین بود و تعطیل بودیم، پنج شنبه ها و جمعه 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 15:51

پست قبلیا داشتم میگفتم از کارم راضی ام و.. بقول یارو گفتنی ادم از یه ثانیه بعدش هم خبر نداره.‌. حدودا ۲۵روز پیش سرکار بودیم و بخاطر یه اشتباه کوچیک که البته بی دقتی از خودم بود و سعی نکردم اصولی کار کنم خواستم سربع دستگاهو تنظیم کنم و حتی چک نکردم تنظیماتو ببینم درست وارد کردم یا نه محاسباتم اشتباه بودو خراب کاری شد 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 76 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 9:51

امروز تولدمه:(از آخرین پستی که زدم تقریبا دوسال گذشتهاز سال 99 که سرکار دعوام شد و نرفتم تا حدودا یک سال پیش بیکار بودم و کارم این بود هرشب تنها از خونه بزنم بیرون و برم یه گوشه تاریک و خلوت بشینم سیگار بکشم و یه سری موزیک از کابوس و بهرام و سورنا و.. گوش بدم خیلی ها به این نوع رفتار میگن درونگرای و فک میکنن چیز باکلاسیه اما این درونگرایی نیست این خود افسردگیه, دوست نداشتم توی خیابونای شلوغ تردد داشته باشم, از صحبت کردن با بقیه بیزار بودم, هم دوست داشتم یه نفر کنارم باشه هم بدم میومد:(پارسال بود همین موقع ها که یکی از دوستا و بچه محل های قدیمیمو اتفاقی دیدم اونم یکم از لحاظ روحی و عشقی و رفاقتی ضربه دیده بود و بیکار هم بود, یه مدت با هم شبا میرفتیم بیرون و جفتمون ادمای دپرسی بودیم, تصمیم گرفتیم بلند شیم بریم دنبال کار بگردیم و همش هم یا از طرف من یا از طرف اون یه مشکلی پیش میومد و مجبور بودیم عقب بندازیمش تا اینکه اخر یشب نشستیم از تو دیوار اگهی های استخدامی که شرایط به ما میخورد رو جدا کردیم و قرار شد فرداش بریم یکی یکی کار هارو ببینیم و اگه دیدیم هرکدوم بهتره همونجا مشغول بشیمرفتیم وارد منطقه ی صنعتی نزدیک شهرمون شدیم و اکثر اگهی های دیوار هم مال اونجا بود یکی یکی میرفتیم سر میزدیم هرکدوم یه خوبی داشت یه بدی یکیشون 12ساعته یکی دیگه شیفتی بود و یکی سخت یکی معمولی اما حقوق پایین و..یکی از شرکت های تولیدی که تازه تاسیس هم بود و خلوت بود و هنوز سرپا نشده بود چند ماهی بود راه افتاده بود رو تصمیم گرفتیم قبول کنیم اونجا بریم سرکار و مدیر اونجا هم گفته بود میتونید بصورت آزمایشی چند روز بیایید بعد هم ما تصمیم میگیریم که آیا بدرد کار ما میخورید یا نه هم شما خودتون ببینید توانایی کار 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:19

هوف که چقد حوصله ام سر رفته☹️ 1396/3/14...ادامه مطلب
ما را در سایت 1396/3/14 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftare-majazi بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:19